وضعیت آب و هوای همدان

خبرگزاری علم و فناوری

**

تاریخ : سه شنبه 7 تير 1401 ساعت 07:57   |   کد مطلب: 7971
زندگينامه آيت الله شهيد دکتر بهشتي از زبان خودش
من محمد حسيني بهشتي، در دوم آبان 1307 در شهر اصفهان در محله لومبان متولد شدم.

یادداشت شهیدبهشتی:منطقه زندگي ما از مناطق بسيار قديمي شهر است. خانواده‌ام يک خانواده روحاني است و پدرم هم روحاني بود. ايشان هم در هفته چند روز در شهر به کار و فعاليت مي‌پرداخت و هفته‌اي يک شب به يکي از روستاهاي نزديک شهر براي امامت جماعت و کارهاي مردم مي‌رفت و سالي چند روز به يکي از روستاهاي دور که نزديک حسين آباد بود و به روستاي دورتر از آن که حسن‌آباد نام داشت، مي‌رفت .
آمد و شد افرادي که از آن روستاي دور به خانه ما ‌مي‌آمدند برايم بسيار خاطره انگيز است. پدرم وقتي به آن روستا مي‌رفت، در منزل يک پنبه زن بسيار فقير سکونت مي‌کرد. آن پيرمرد اتاقي داشت که پدرم در آن زندگي مي‌کرد. نام پيرمرد جمشيد بود و داراي محاسن سفيد، بلند و باريک، چهره روستايي و نوراني بود. پدرم مي‌گفت: ما با جمشيد نان و دوغي مي‌خوريم و صفا مي‌کنيم و من سفره ساده نان و دوغ اين جمشيد را به هر جلسه ديگري ترجيح مي‌دهم. جمشيد هر سال دوبار از روستا به شهر و به خانه ما مي‌آمد و من بسيار به او انس داشتم .
تحصيلاتم را در يک مکتب خانه در سن چهارسالگي آغاز کردم. خيلي سريع خواندن و نوشتن و خواندن قرآن را ياد گرفتم و در جمع خانواده به عنوان يک نوجوان تيزهوش شناخته شدم، و شايد سرعت پيشرفت در يادگيري اين برداشت را در خانواده به وجود آورده بود. تا اين که قرار شد به دبستان بروم. دبستان دولتي ثروت در آن موقع، که بعدها به نام 15 بهمن ناميده شد. وقتي آن جا رفتم از من امتحان ورودي گرفتند و گفتند که بايد به کلاس ششم برود، ولي از نظر سني نمي‌تواند. بنابراين در کلاس چهارم پذيرفته شدم و تحصيلات دبستاني را در همان جا به پايان رساندم. در آن سال در امتحان ششم ابتدايي شهر، نفر دوم شدم. آن موقع همه کلاسهاي ششم را يکجا امتحان مي‌کردند . از آن جا به دبيرستان سعدي رفتم. سال اول و دوم را در دبيرستان گذراندم و اوايل سال دوم بود که حوادث20 شهريور پيش آمد. با حوادث 20 شهريور علاقه و شوري در نوجوانها براي يادگيري معارف اسلامي به وجود آمده بود. دبيرستان سعدي در نزديکي ميدان شاه آن موقع و ميدان امام کنوني قرار دارد و نزديک بازار است؛ جايي که مدارس بزرگ طلاب هم همان جاست؛ مدرسه صدر، مدرسه جده و مدارس ديگر. البته به طور طبيعي بين آن‌جا و منزل ما حدود چهار يا پنج کيلومتر فاصله بود که معمولاً پياده مي‌آمديم و برمي‌گشتيم. اين سبب شد که با بعضي از نوجوانها که درسهاي اسلامي هم مي‌خواندند، آشنا شوم. علاوه بر اين در خانواده خود ما هم طلاب فاضل جواني بودند. همکلاسي‌اي داشتم، که او نيز فرزند يک روحاني بود. نوجوان بسيار تيزهوشي بود و پهلوي من مي‌نشست. او در کلاس دوم به جاي اين که به درس معلم گوش کند، کتاب عربي مي‌خواند . يادم هست و اگر حافظه‌ام اشتباه نکند او در آن موقع کتاب معالم الاصول مي‌خواند که در اصول فقه است. خوب اينها بيشتر در من شوق به وجود مي‌آورد که تحصيلات را نيمه کاره رها کنم و بروم طلبه بشوم. به اين ترتيب در سال 1321 تحصيلات دبيرستاني را رها کردم و براي ادامه تحصيل به مدرسه صدر اصفهان رفتم. از سال 1321 تا 1325 در اصفهان ادبيات عرب، منطق کلام و سطوح فقه و اصول را با سرعت خواندم که اين سرعت و پيشرفت موجب شده بود که حوزه آن‌جا با لطف فراواني با من برخورد کند؛ بخصوص که پدرِ مادرم، مرحوم حاج مير محمد صادق مدرس خاتون آبادي از علماي برجسته بود و من يک ساله بودم که او فوت شد. به نظر اساتيدم، که شاگردهاي او بودند، من يادگاري بودم از آن استادشان. در طي اين مدت تدريس هم مي‌کردم. در سال 1324 از پدر و مادرم خواستم که اجازه بدهند، شبها هم در حجره‌اي که در مدرسه داشتم بمانم و به تمام معنا طلبه شبانه‌روزي باشم. چون از يک نظر هم فاصله منزل تا مدرسه 5 ـ 4 کيلومتري مي‌شد و به اين ترتيب هر روز مقداري از وقتم از بين مي‌رفت و هم در خانه‌اي که بوديم پر جمعيت بود و من اتاقي براي خودم نداشتم و نمي‌توانستم به کارهايم بپردازم. البته در آن موقع فقط يک خواهر داشتم ولي با عموها و مادربزرگم همه در يک خانه زندگي مي‌کرديم . به اين ترتيب خانه ما شلوغ بود و اتاق کم. سال 1324 و 1325 را در مدرسه گذراندم و اواخر دوره سطح بود که تصميم گرفتم براي ادامه تحصيل به قم بروم. اين را بگويم که در دبيرستان در سال اول و دوم زبان خارجي ما فرانسه بود و در آن دو سال، فرانسه خوانده بودم ولي در محيط اجتماعي آن روز آموزش زبان انگليسي بيشتر بود و در سال آخر که در اصفهان بودم تصميم گرفتم يک دوره زبان انگليسي ياد بگيرم. يک دوره کامل «ريدر» خواندم، و نزد يکي از منسوبين و آشنايانمان که زبان انگليسي مي‌دانست، با انگليسي آشنا شدم .

در سال 1325 به قم آمدم. حدود شش ماه در قم بقيه سطح، مکاسب و کفايه را تکميل کردم و از اول سال 1326 درس خارج را شروع کردم. براي درس خارج فقه و اصول نزد استاد عزيزمان مرحوم آيت الله محقق داماد، همچنين استاد و مربي بزرگوارم و رهبرمان امام خميني(ره) و بعد مرحوم آيت الله بروجردي، و مدت کمي هم نزد مرحوم آيت الله سيد محمد تقي خوانساري و مرحوم آيت الله حجت کوه کمري مي‌رفتم .
در آن شش ماهي که بقيه سطح را مي‌خواندم، کفايه و مکاسب را هم مقداري نزد آيت الله حاج شيخ مرتضي حائري يزدي خواندم و مقداري از کفايه را نزد آيت الله داماد خواندم که بعد همان را به خارج تبديل کرديم. در اصفهان منظومه منطق و کلام را خوانده بودم که در قم ادامه ندادم، چون استاد فلسفه در آن موقع کم بود و من يکسره بيشتر به فقه و اصول و مطالعات گوناگون و تدریس مي‌پرداختم .معمولاً در حوزه‌ها طلبه‌هايي که بتوانند تدريس کنند هم تحصيل مي‌کنند و هم تدريس مي‌کنند. و من، هم در اصفهان و هم در قم تدريس مي‌کردم .
به قم که آمدم به مدرسه حجتيه رفتم. مدرسه‌اي بود که مرحوم آيت الله حجت تازه بنيانگذاري کرده بودند. از سال 1325 در قم بودم و درس مي‌خواندم. در آن سالهايي بود که استادمان آيت الله طباطبايي از تبريز به قم آمده بودند. در سال 1327 به فکر افتادم که تحصيلات جديد را هم ادامه بدهم. بنابراين با گرفتن ديپلم ادبي به صورت متفرقه و آمدن به دانشکده معقول و منقول آن موقع که حالا الهيات و معارف اسلامي نام دارد، دوره ليسانس را در فاصله سالهاي 27 تا 30 گذراندم. و سال سوم به تهران آمدم، براي اين که بيشتر از درسهاي جديد استفاده کنم و هم زبان انگليسي را اين جا کامل‌تر کنم و با يک استاد خارجي که مسلط‌ ‌تر باشد يک مقداري پيش ببرم. در سال 1329 و 1330 در تهران بودم و براي تأمين مخارجم تدريس مي‌کردم و خودکفا بودم. هم کار مي‌کردم و هم تحصيل. سال 1330 ليسانس گرفتم و براي ادامه تحصيل و تدريس در دبيرستانها به قم بازگشتم. به عنوان دبير زبان انگليسي در دبيرستان حکيم نظامي قم مشغول شدم و آن موقعها به طور متوسط روزي سه ساعت کافي بود که صرف تدريس کنيم و بقيه وقت را صرف تحصيل مي‌کردم. از سال 1330 تا 1335 بيشتر به کار فلسفي پرداختم و نزد استاد علامه طباطبايي براي درس اسفار و شفاء ايشان مي‌رفتم. اسفار ملاصدرا و شفاء ابن سينا را مي‌خواندم و همچنين شبهاي پنجشنبه و جمعه با عده‌اي از برادران، مرحوم استاد مطهري و آيت الله منتظري و عده ديگري جلسات بحث گرم و پرشور و سازنده‌اي داشتيم.

5 سال طول کشيد که ماحصل آن به صورت کتاب روش رئاليسم تنظيم و منتشر شد. در طول اين سالها فعاليتهاي تبليغي و اجتماعي داشتيم. در سال 1326 يعني يک سال بعد از ورود به قم با مرحوم آقاي مطهري و آقاي منتظري و عده‌اي از برادران، حدود هجده نفر، برنامه‌اي تنظيم کرديم که به دورترين روستاها براي تبليغ برويم و دو سال اين برنامه را اجرا کرديم. در ماه رمضان که گرم بود، با هزينه خودمان براي تبليغ مي‌رفتيم. البته خودمان پول نداشتيم، مرحوم آيت الله بروجردي توسط امام خميني(ره) که آن موقع با ايشان بودند نفري صد تومان در سال 26 و نفري صد و پنجاه تومان در سال 27 به عنوان هزينه سفر به ما دادند چون قرار بر اين بود که به هر روستايي مي‌رويم، مهمان کسي نباشيم. و خرج خوراکمان را در آن يک ماه خودمان بدهيم . بنابراين براي کرايه آمد و رفت و هزينه زندگي، يک ماه خرج سفر را با خودمان مي‌برديم. فعاليتهاي ديگري هم در داخل حوزه داشتيم که اينها مفصل است و نمي‌خواهم در يک مقاله فعلاً گفته شود .
در سال 1329 و 1330 که تهران بودم، مقارن بود با اوج مبارزات سياسي - اجتماعي نهضت ملي نفت به رهبري مرحوم آيت الله کاشاني و مرحوم دکتر مصدق. من به عنوان يک جوان معممِ مشتاق در تظاهرات و اجتماعات و متينگها شرکت مي‌کردم. در سال 1331 در جريان 30 تير به اصفهان رفته بودم و در اعتصابات 26 تا 30 تير شرکت داشتم و شايد اولين يا دومين سخنراني اعتصاب که در ساختمان تلگراف‌خانه بود را به عهده من گذاشتند .
يادم هست که کار ملت ايران را در رابطه با نفت و استعمار انگليس با کار ملت مصر و جمال عبدالناصر و مسئله کانال سوئز و انگليس و فرانسه و اينها، مقايسه مي‌کردم. در آن موقع موضوع سخنراني اخطاري بود به قوام‌السلطنه و شاه و اين که ملت ايران نمي‌تواند ببيند نهضت ملي‌شان مطامع استعمارگران باشد. به هر حال بعد از کودتاي 28 مرداد در يک جمع‌بندي به اين نتيجه رسيديم که در آن نهضت، ما کادرهاي ساخته شده کم داشتيم، باز اين مسئله مفصل است . بنابراين تصميم گرفتيم که يک حرکت فرهنگي ايجاد کنيم و در زير پوشش آن کادر بسازيم ؛و تصميم گرفتيم که اين حرکت اصيل اسلامي و پيشرفته باشد و زمينه‌اي براي ساخت جوانها گردد .
در سال 1333، دبيرستاني به نام دين و دانش با همکاري دوستان در قم تأسيس کرديم، که مسئوليت اداره‌اش مستقيماً به عهده من بود. تا سال 1342 که در قم بودم، و همچنان مسئوليت اداره آن را به عهده داشتم. در ضمن در حوزه هم تدريس مي‌کردم و يک حرکت فرهنگي نو هم در آن‌جا به وجود آورديم و رابطه‌اي هم با جوانهاي دانشگاهي برقرار کرديم. پيوند ميان دانشجو و طلبه و روحاني را پيوندي مبارک يافتيم و معتقد بوديم که اين دو قشر آگاه و متعهد بايد هميشه دوشادوش يکديگر بر پايه اسلام اصيل و خالص حرکت کنند. و در ضمن آن زمانها فعاليتهاي نوشتني هم در حوزه شروع شده بود. مکتب اسلام، مکتب تشيع، اينها آغاز حرکتهايي بود که براي تهيه نوشته‌هايي با زبان نو و براي نسل نو، اما با انديشه عميق و اصيل اسلامي و در پاسخ به سئوالات اين نسل انجام مي‌گرفت که من مختصري در مکتب اسلام و بعد بيشتر در مکتب تشيع همکاري مي‌کردم. بعد در سالهاي 1335 تا 1338 دوره دکتراي فلسفه و معقول را در دانشکده الهيات گذراندم، در حالي که در قم بودم و براي درس و کار به تهران مي‌آمدم. در همان سال 1338 جلسات گفتار ماه در تهران شروع شد. اين جلسات براي رساندن پيام اسلام به نسل جست‌وجوگر با شيوه جديد بود که در هر ماه در کوچه قايم در منزل بزرگي برگزار مي‌شد. و در هر جلسه يک نفر سخنراني مي‌کرد و موضوع سخنراني قبلاً تعيين مي‌شد تا در مورد آن مطالعه بشود. اين سخنرانيها روي نوار ضبط مي‌شد و بعد آنها را به صورت جزوه و کتاب منتشر مي‌کردند. از عمده آنها سه جلد کتاب گفتار ماه و يک جلد به نام گفتار عاشورا منتشر شد. در اين جلسات هم باز مرحوم آيت الله مطهري و آيت الله طالقاني و آقايان ديگر شرکت داشتند، و جلسات پايه‌اي خوبي بود. در حقيقت گامي بود در راه کاري از قبيل آن‌چه بعدها در حسينيه ارشاد انجام گرفت و رشد پيدا کرد .
در سال 1339 ما سخت به فکر سامان دادن به حوزه علميه قم افتاديم و مدرسين حوزه، جلسات متعددي براي برنامه‌ريزي نظم حوزه و سازمان‌دهي به آن داشتند. در دو تا از اين جلسات بنده هم شرکت داشتم، کار ما در يکي از اين جلسات به ثمر رسيد. در آن جلسه آقاي رباني‌ شيرازي و مرحوم آقاي شهيد سعيدي و آقاي مشکيني و خيلي ديگر از برادران شرکت داشتند. و ما در طول مدتي توانستيم يک طرح و برنامه براي تحصيلات علوم اسلامي در مدت هفده سال در حوزه تهيه کنيم و اين پايه‌اي شد براي تشکيل مدارس نمونه‌اي که نمونه معروفترش مدرسه حقانيه يا مدرسه منتظريه به نام مهدي منتظر سلام‌الله عليه است. حقاني که سازنده آن ساختمان است، مردي است که واقعاً باعشق و علاقه سرمايه و همه چيزش را روي ساختن اين ساختمان گذاشت. خداوند او را به پاداش خير مأجور بدارد . به اين ترتيب مدرسه حقاني تأسيس شد و اين برنامه در آن‌جا اجرا شد. در اين مدارس باز مقداري از وقت ما مي‌گذشت و صرف مي‌شد .
در سال 1341 انقلاب اسلامي با رهبري امام و روحانيت نهادینه شد. شرکت فعال روحانيت نقطه عطفي در تلاشهاي انقلابي مردم مسلمان ايران به وجود آورده بود. من نيز در اين جريانها حضور داشتم تا اين که در همان سالها ما در قم به مناسبت تقويت پيوند دانش‌آموز و فرهنگي و دانشجو و طلبه به ايجاد کانون دانش‌آموزان قم دست زديم و مسئوليت مستقيم اين کار را برادر و همکار و دوست عزيزم مرحوم شهيد دکتر مفتح به دست گرفتند. بسيار جلسات جالبي بود. در هر هفته يکي از ما سخنراني مي‌کرديم و دوستاني از تهران مي‌آمدند و گاهي مرحوم مطهري و گاهي ديگران از مدرسين قم مي‌آمدند. در يک مسجد طلبه و دانش‌آموز و دانشجو و فرهنگي همه دور هم مي‌نشستند و اين در حقيقت نمونه ديگري از تلاش براي پيوند دانشجو و روحاني بود و اين بار در رابطه با مبارزات و رشد دادن و گسترش دادن به فرهنگ مبارزه و اسلام. اين تلاشها و کوششها بر رژيم گران آمد و در زمستان سال 42 من را ناچار کردند که از قم خارج بشوم و به تهران بيايم .
سال 42 به تهران آمدم و در ادامه کارها با گروه‌هاي مبارز از نزديک رابطه برقرار کرديم. با جمعيت هيئتهاي مؤتلفه رابطه فعال و سازمان يافته‌اي داشتيم و در همين جمعيتها بود که به پيشنهاد شوراي مرکزي اينها، امام يک گروه چهار نفري به عنوان شوراي فقهي و سياسي تعيين کردند: مرحوم آقاي مطهري، بنده، آقاي انواري و آقاي مولائي. اين فعاليتها ادامه داشت. در همان سالها به اين فکر افتاديم که با دوستان کتاب تعليمات ديني مدارس را که امکاني براي تغييرش فراهم آمده بود، تغيير بدهيم. دور از دخالت دستگاه‌هاي جهنمي رژيم، در جلساتي توانستيم اين کار را پايه‌گذاري کنيم. پايه برنامه جديد و کتابهاي جديد تعليمات ديني با همکاري آقاي دکتر باهنر و آقاي دکتر غفوري و آقاي برقعي و بعضي از دوستان، آقاي رضي شيرازي که مدت کمي با ما همکاري داشتند و برخي ديگر مانند مرحوم آقاي روزبه که نقش مؤثري داشتند، فراهم شد .
سال 1341 اگر اشتباه نکرده باشم، 41 يا اوايل 42 بود. در جشن مبعثي که دانشجويان دانشگاه تهران در اميرآباد در سالن غذاخوري برگزار کرده بودند، از من دعوت کردند تا سخنراني کنم. در اين سخنراني موضوعي را به عنوان مبارزه با تحريف که يکي از هدفهاي بعثت است، مطرح کردم. در اين سخنراني طرح يک کار تحقيقاتي اسلامي را ارائه کردم که آن سخنراني بعدها در مکتب تشيع چاپ شد. مرحوم حنيف نژاد و چند تاي ديگر از دانشجويان که از قم آمده بودند، و عده‌اي ديگر از طلاب جوان که آن‌جا بودند، اصرار کردند که اين کار تحقيقاتي آغاز بشود. در پاييز همان سال ما کار تحقيقاتي را با شرکت عده‌اي از فضلا در زمينه حکومت در اسلام آغاز کرديم. ما همواره به مسئله سامان دادن به انديشه حکومت اسلامي و مشخص کردن نظام اسلامي علاقه‌مند بوديم و اين را به صورت يک کار تحقيقاتي آغاز کرديم . اين کارهاي مختلف بود که به حکومت گران آمد و من را ناچار کردند به تهران بيايم. که در تهران نيز آن همکاري را با قم ادامه مي‌داديم .
بعد از چند ماه، فشار دستگاه کم شد. باز گاهي آمد و شد مي‌کرديم، هم براي مدرسه حقاني و هم براي همين جلسات حکومت در اسلام که البته بعدها ساواک اينها را گرفت و دوستان ما را تارومار کرد .
در سال 1343 که تهران بودم و سخت مشغول اين برنامه‌هاي گوناگون، مسلمانهاي هامبورگ به مناسبت تأسيس مسجد هامبورگ که به دست مرحوم آيت الله بروجردي صورت گرفته بود، به مراجع فشار آورده بودند که چون مرحوم محققي به ايران آمده بودند، بايد يک روحاني ديگر به آن‌جا برود. اين فشارها متوجه آيت الله ميلاني و آيت الله خوانساري شده بود و آيت الله حائري و آيت الله ميلاني به بنده اصرار کردند که بايد به آن‌جا برويد. آقايان ديگر هم اصرار مي‌کردند، از طرفي ديگر چون شاخه نظامي هيئتهاي مؤتلفه تصويب کرده بودند که منصور را اعدام کنند و بعد از اعدام انقلابي منصور، پرونده دنبال شد؛ اسم بنده هم در آن پرونده بود. دوستان فکر مي‌کردند که به يک صورتي من را از ايران خارج کنند تا خارج از کشور مشغول فعاليتهايي باشم.

وقتي اين دعوت پيش آمد، به نظر دوستان رسيد که اين زمينه خوبي است که بنده بروم و آن‌جا مشغول فعاليت بشوم . البته خودم ترجيح مي‌دادم که در ايران بمانم. مي‌گفتم که هر مشکلي که پيش بيايد، اشکالي ندارد. ولي دوستان عقيده داشتند که بروم خارج بهتر است. مشکل من گذرنامه بود که به من نمي‌دادند، ولي دوستان گفتند از طريق آيت الله خوانساري مي‌شود گذرنامه را گرفت و در آن موقع اين گونه کارها از طريق ايشان حل مي‌شد و آيت الله خوانساري اقدام کردند و گذرنامه را گرفتند. به اين طريق مشکل گذرنامه حل شد و در رابطه با اين آقايان مراجع، بخصوص، آيت الله ميلاني، به هامبورگ رفتم. دشواري کار من اين بود که از فعاليتهايي که اين‌جا داشتيم، دور مي‌شدم و اين براي من سنگين بود و تصميم اين بود که مدت کوتاهي آن‌جا بمانم و کارها که سامان گرفت، برگردم. ولي در آن‌جا احساس کردم که دانشجويان واقعاً به يک نوع تشکيلات مثلِ تشکيلات اسلامي محتاج هستند. چون جوانهاي عزيز ما از ايران با علاقه به اسلام مي‌گرويدند ولي کنفدراسيون و سازمانهاي الحادي چپ و راست اين جوانها را منحرف و اغوا مي‌کردند. تا اين که با همت چند تن از جوانهاي مسلماني که در اتحاديه دانشجويان مسلمان در اروپا بودند و با برادران عرب و پاکستاني و هندي و افريقايي و غيره کار مي‌کردند، و بعضي از آنها هم در اين سازمانهاي دانشجويي ايراني هم بودند، هسته اتحاديه انجمنهاي اسلامي دانشجويان گروه فارسي زبان آن‌جا را به وجود آورديم و مرکز اسلامي گروه هامبورگ سامان گرفت. فعاليتهايي براي شناساندن اسلام به اروپاييها و فعاليتهايي براي شناساندن اسلام انقلابي به نسل جوانمان داشتيم.

بيش از 5 سال آن‌جا بودم که در طي اين 5 سال يک بار به حج مشرف شدم. سفري هم به سوريه و لبنان داشتم و بعد به ترکيه رفتم براي بازديد از فعاليتهاي اسلامي آن‌جا و تجديد عهد با دوستان و مخصوصاً برادر عزيزمان آقاي صدر (امام موسي صدر) که اميدوارم هر جا هست مورد رحمت خداوند باشد و ان‌شاءالله به آغوش جامعه مان باز گردد. در سال 1348 سفري هم به عراق کردم و به خدمت امام رفتم، و به هر حال کارهاي آن‌جا سروسامان گرفت و در سال 1349 به ايران آمدم. اما مطمئن بودم که با اين آمدن امکان بازگشتم کم است. يک ضرورت شخصي ايجاب مي‌کرد که حتماً به ايران بيايم. به ايران آمدم و همان‌طور که پيش‌بيني مي‌کردم مانع بازگشتم شدند. در اين‌جا مدتي کارهاي آزاد داشتم که باز مجدداً قرار شد کار برنامه‌ريزي و تهيه کتابها را دنبال کنيم، و همچنين فعاليتهاي علمي را در قم ادامه داديم و در رابطه با مدرسه حقاني فعاليتهاي تحقيقاتي گسترده‌اي را با همکاري آقاي مهدوي کني و آقاي موسوي اردبيلي و مرحوم مفتح و عده‌اي ديگر از دوستان، انجام داديم. بعد مسئله تشکيل روحانيت مبارز و همکاري با مبارزات، بخشي از وقت ما را گرفت. تا اين‌که در سال 1355 هسته‌هايي براي کارهاي تشکيلاتي به وجود آورديم و در سال 1357-1356 روحانيت مبارز شکل گرفت و در همان سالها درصدد ايجاد تشکيلات گسترده مخفي يا نيمه مخفي و نيمه علني به عنوان يک حزب و يک تشکيلات سياسي بوديم . در اين فعاليتها دوستان هميشه همکاري مي‌کردند. در سال 56 که مسائل مبارزاتي اوج گرفت، همه نيروها را متمرکز کرديم در اين بخش، و بحمدالله با شرکت فعال همه برادران روحاني در راهپيمائيها، مبارزات به پيروزي رسيد. البته اين را باز فراموش کردم بگويم، از سال 50 يک جلسه تفسير قرآني را آغاز کردم که در روزهاي شنبه به عنوان مکتب قرآن برگزار مي‌شد و مرکزي بود براي تجمع عده‌اي از جوانان فعال از برادرها و خواهرها که در اين اواخر حدود 400 الي 500 نفر شرکت مي‌کردند؛ جلسات سازنده‌اي بود .
در سال 54 به دليل تشکيل اين جلسات و فعاليتهاي ديگر که در رابطه با خارج داشتيم، ساواک مرا دستگير کرد. چند روزي در کميته مرکزي بودم، که با اقداماتي که قبلاً کرده بوديم توانستيم از دست آنها خلاص شويم. البته قبلاً مکرر ساواک من را خواسته بود، قبل از مسافرتم و بعد از آن. ولي در آن موقع بازداشتها موقت و چند ساعته بود. اين بار چند روز در کميته بودم و آزاد شدم، ديگر آن جلسه تفسير را نتوانستيم ادامه بدهيم. تا در سال 57 بار ديگر به دليل فعاليت و نقشي که در اين برنامه‌هاي مبارزاتي و راهپيمائيها داشتيم در روز عاشورا مرا دستگير کردند و به اوين و بعد به کميته بردند و باز آزاد شدم، و به فعاليتهايم ادامه دادم تا سفر امام به پاريس .
بعد از رفتن امام به پاريس چند روزي خدمت ايشان رفتيم و هسته شوراي انقلاب با نظرهاي ارشادي که امام داشتند و دستوري که ايشان دادند تشکيل شد . شوراي انقلاب ابتدا هسته اصلي‌اش مرکب بود از آقاي مطهري، آقاي هاشمي رفسنجاني و آقاي موسوي اردبيلي و آقاي باهنر و بنده. بعدها آقاي مهدوي کني، آقاي خامنه‌اي و مرحوم آيت الله طالقاني و آقاي مهندس بازرگان و دکتر سحابي و عده ديگر هم اضافه شدند. تا بازگشت امام به ايران؛ که فکر مي‌کنم از بازگشت امام به ايران به اين طرف فراوان در نوشته‌ها گفته شده که ديگر حاجتي نباشد درباره‌اش صحبت کنيم .
در خاتمه بايد بگويم که خانواده ما سه فرزند داشت، من و دو خواهرم که هم اکنون هر دو خواهرم در قيد حياتند. ولي پدرم در سال 1341 به رحمت ايزدي پيوست و مادرم هنوز در قيد حيات است. مرگ پدر در زندگي ما جز تأثير عاطفي و بار مسئوليت براي مادر و خواهرانم تأثير ديگري نداشت. در واقع تأثير شکننده‌اي نداشت، البته از نظر عاطفي چرا، من بسيار ناراحت شدم ولي چنان نبود که در شيوه زندگي من تأثير بگذارد. آن موقع من ازدواج کرده بودم و فرزند هم داشتم .
من ارديبهشت سال 1331 با يکي از بستگانم ازدواج کردم که او هم از يک خانواده روحاني است و ثمره ازدواجمان تا امروز، 29 سال زندگي مشترک با سختيها و آسايش ها و تلخي‌ها و شاديها بوده است. چون همسرم همه جا همراه من بود، در خارج همين‌طور، در اين‌جا همين‌طور، و چهار فرزند؛ دو پسر و دو دختر .
من در هامبورگ اقامت داشتم، ولي حوزه فعاليتم کل آلمان به خصوص اطريش بود و يک مقدار کمي هم سوئيس و انگلستان بود؛ و با سوئد، هلند، بلژيک، امريکا، ايتاليا، فرانسه، به صورت کتبي ارتباط داشتيم .
من بنيانگذار اين انجمنها بودم و با آنها همکاري مي‌کردم و مشاور بودم و در سخنرانيها، مشورتهاي تشکيلاتي و سازمان‌دهي شرکت مي‌کردم و مختصر کمکهاي مالي که از مسجد مي‌شد، براي آنها مي‌بردم. يک سمينار اسلامي بسيار خوبي براي آنها در مسجد هامبورگ به‌طور شبانه‌روزي تشکيل داديم. سمينار جالبي بود و نتايج آن هم در چند جزوه در حوزه‌ها پخش شد .
جزوه‌هاي «ايمان در زندگي انسان»،«کدام مسلک» در آن موقع پخش مي‌شد که جزوه‌هاي مؤثري هم بود .
اولين دوستان در حوزه که خيلي با هم مأنوس بوديم و هم بحث بوديم: آقاي حاج سيد موسي شبستري زنجاني از مدرسين برجسته قم هستند، آقايان سيد مهدي روحاني، آذري قمي، مکارم شيرازي، امام موسي صدر، اينها دوستاني بودند که پيش از همه با هم بحث داشتيم و با آقاي مطهري و آقاي منتظري هم پيرامون اسلام رئاليسم و موضوعات ديگر بحث داشتيم .
کتابهايي که بنده تاکنون نوشته‌ام عبارتند از :
1. خدا از ديدگاه قرآن
2. نماز چيست؟
3. بانکداري و قوانين مالي اسلام
4. يک قشر جديد در جامعه ما
5. روحانيت در اسلام و در ميان مسلمين
6. مبارز پيروز
7. شناخت دين
8. نقش ايمان در زندگي انسان
9. کدام مسلک
10. شناخت
11. مالکيت

برچسب‌ها: 

دیدگاه شما